حضور در مراسم عزاداري خود

در زمان عمليات كربلاي 5، من در منطقه جنوب مكانيك دستگاه سنگين بودم. يك روز در قرارگاه مشغول تعمير آمبولانس بودم كه حاجي كاظمي با يك جعبه شيريني وارد قرارگاه شد. جريان شيريني را كه پرسيدم، گفت: ‹‹ بعضي از بچه ها به نيت شهادت، مرتب شيريني پخش كردند، ولي نصيب شان نشد. حالا من مي خواهم امتحان كنم، شايد شانسم بهتر باشد.››

حاجي لحظه اي كه داشت شيريني به بچه ها تعارف مي كرد، رو به من كرد و گفت : ‹‹آقاي حسن پور! با اينكه ما همسفر هستيم، ولي هنوز اسم كوچك شما را نمي دانم.››

گفتم : ‹‹اسمم مهدي است، كوچيك شما!›› جعبه شيريني را جلويم گرفت و گفت : ‹‹بخور مهدي جان! دعا كن نذرم قبول شود.››

شهيد عسكري كه كنار ما بود، به حاجي گفت : ‹‹حاجي لباس هايتان آغشته به مواد شيميايي است؛ اذيت مي شويد. لباس ها را عوض كنيد.››

حاجي گفت : ‹‹مي خواهم با همين لباس شهيد شوم. اين لباس ها شاهد و گواه خوبي هستند!››

521.jpg

شيريني را كه خورديم، من به طرف آمبولانس رفتم. آمبولانس كه روشن شد، صداي هواپيماهاي دشمن را شنيدم. درست روي قرارگاه، بمب خوشه اي ريخته بود و همه بچه ها به شهادت رسيده بودند، از جمله؛ عرب نژاد، شاهرخي و تعدادي از بچه هاي خانوك.

خبر بمباران قرارگاه، به شهر ما ؛ يعني خانوك رسيده بود، اما چون تلفني در دسترسم نبود، نتوانسته بودم خبر سلامت خودم را به خانواده بدهم . براي همين وقتي براي مرخصي به خانوك رفتم، همه از سلامت من تعجب كردند. چون فكر مي كردند من هم با محمد حسيبي و شيخ شجاعي شهيد شده ام. آنها در حال تدارك مراسم دعا و عزاداري بودند كه با ديدن من غافلگير شدند. من در حالي كه مي خنديدم، گفتم : ‹‹خوب شد، آمدم و در مراسم عزاداري خود شركت كردم. حالا هر وقت كه بميرم، مي فهمم بعد از مرگم چه خواهد شد!››

مجروح شدن من هم داستاني دارد. در جزيره مجنون بوديم و با تعدادي از بچه هاي جهاد مي خواستيد يك غلتك را به پشت خط منتقل كنيم، اما ديد نداشتيم و مشكل بود. سربازي ارتشي آنجا بود و گفت : ‹‹به محض اينكه شما دكل را كمي بالا ببريد. اينجا را بمباران مي كنند.››

ما قبول نكرديم و گفتيم هيچ راهي جز اين نداريم. حرف برادر ارتشي درست از آب درآمد و به محض اينكه ما دكل را بالا برديم، آنجا را زير رگبار و گلوله گرفتند.

من كه مجروح شده بودم، اصلاً نمي توانستم حركت كنم. مجبور بودم به عقب برگردم. بايد سعي مي كردم. چون بقيه بچه ها هم مجروح شده بودند. كسي براي كمك به من نمي توانست كاري بكند. شروع كردم به ‹‹يا حسين›› گفتن. با ‹‹يا حسين›› سوم از جا بلند شدم و به سمت مقر برگشتم.

اولين باري كه رفتم خط، سرويس كار بودم. مدت زيادي بود كه به مرخصي نرفته بودم. يكي از دوستان به نام سيد محمد موسوي پور كه فكر مي كرد دلم براي خانه تنگ شده، گفت : ‹‹من دارم مي روم پيش حاجي كارنما، تو هم اگر مي خواهي به مرخصي بروي، نامه اي بنويس كه يكي از فاميل هايت فوت شده و مي خواهي چند روزي مرخصي بگيري!›› من هم قبول كردم و نامه اي نوشتم. وقتي سيد نامه را به حاجي كارنما داده بود، حاجي بعد از خواندن نامه گفته بود: ‹‹مانعي ندارد››، مي تواند همان جا بماند تا بعد.››

سيد محمد پيش من برگشت و گفت : ‹‹مگر چي نوشتي كه حاجي گفت مي تواني بماني؟! گفتم: ‹‹آقاجان! دلم براي بچه ها تنگ مي شود، نمي خواهم برگردم، گرفتي؟!››

و به اين ترتيب برگشتم سر پست و تا مدتي به مرخصي نرفتم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:




برچسب ها : مقاله, دفاع مقدس,

موضوع :
«مقالات» ,  ,