مار حلقه های بدنش را باز می کرد و می خزید و با زبانش بوی مرد را به درون می کشید. مرد بی توجه به او سجاده ای گشوده بود و نماز می خواند. صورتش غرق اشک بود.
مار سرعتش را بیشتر کرد، شروع کرد گشتن و گشتن دور سجاده ی سبز او. فس فس می کرد و با تهدید دندانهای سمی اش را نشان می داد. هر چه به مرد نگاه کرد نتوانست چشمان او را متوجه خود کند.
خشم سراسر وجودش را گرفته بود. نماز این مرد بنیاد او را ویران ساخته بود. نماز دوستان او یک طرف، نماز او یک طرف! چنان ستون نوری تا آسمان می ساخت که چشمان هم نوعان او را خاکستر می کرد. شیاطین دیگر، به سخره می گرفتندش! نیشش را بیرون آورد و صدای وحشتناکی از دهانش بیرون آمد. مرد همچنان مشغول خدا بود.مار عصبانی شده بود. مچ پای مرد را نشان گرفت و دهانش را باز باز کرد. دندان هایش را در پای مرد فرو برد. اخم های مرد در هم کشیده شد. دردش آمده بود. مار با خرسندی دور سجاده خزید.
مرد نمازش را با آرامش به پایان رساند و مار را که دید شناختش. همان ابلیس بود که از فرمان خدایش سرپیچیده بود.
مرد دستش را بلند کرد و بر سر مار کوبید. مار فش فش کنان در دستش تاب می خورد. مرد آخر فریاد زد:
« از من دور شو ملعون»
مار ناامید و ضربه خورده دور شد. وقتی حلقه های بدنش را تاب می داد و از در خانه می گذشت صدای فرشته ای را شنید که رو به مرد سه مرتبه فریاد زد:
«تو زینت عابدانی!»
منبع روایت: منتهی الآمال، ج2، ص 580
منبع :مستور



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:




برچسب ها : حکایت,

موضوع :
 ,  ,